سرزمین سرد
سرزمین سرد محل حضور خداوند است در زندگی انسان

ارنست همینگوی فردریش نیچه خاموشی بموقع مکث کنید تنهایی عبور از طوفان لبخند آدم های خوب آناتول فرانس شعری از سهراب سپهری با اجازه خدا شکستن روزه پند حافظ درخت - ایرج جنتی عطایی روزی از روزها چرچیل بنجامین فرانکلین حال ما


درد و مرد

مرد باید که در کشاکش درد ، سنگ زیرین آسیا باشد




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : یک شنبه 10 آذر 1392

خدای آدمای بد

خدا که فقط متعلق به آدم‌های خوب نیست،خدا خدای آدم‌های خلاف‌کار هم هست و

فقط خداست که بین بندگانش فرقی نمی‌گذارد فی‌الواقع خداوند اند لطافت اند بخشش اند بیخیال‌شدن و اند چشم‌پوشی و اند رفاقت است.

رفیق خوب و با مرام همه چیزش را پای رفاقت می‌گذارد.

بایستی ما یک فکری به حال اهلی‌شدن آدم‌ها بکنیم اهلی‌کردن یعنی ایجاد علاقه‌کردن و این تنها راه رسیدن به خداست و خیلی هم مهم است...

سکانس پایانی فیلم مارمولک




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : شنبه 9 آذر 1392

مجنون

يک شبي مجنون نمازش را شکست      بي وضو در کوچه ليلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود    فارغ از جام الستش کرده بود

سجده اي زد بر لب درگاه او                پر زليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم کرده اي        بر صليب عشق دارم کرده اي

جام ليلا را به دستم داده اي              وندر اين بازي شکستم داده اي

 نشتر عشقش به جانم مي زني            دردم از ليلاست آنم مي زني

خسته ام زين عشق، دل خونم مکن     من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم              اين تو و ليلاي تو ... من نيستم

گفت: اي ديوانه ليلايت منم                بر رگ پيدا و پنهانت منم

سال ها با جور ليلا ساختي                من کنارت بودم و نشناختي

عشق ليلا در دلت انداختم                  صد قمار عشق يک جا باختم

     کردمت آواره ی صحرا نشد               گفتم عاقل مي شوي اما نشد

 سوختم در حسرت يک يا ربت             غير ليلا برنيامد از لبت

روز و شب او را صدا کردي ولي           ديدم امشب با مني گفتم بلي

مطمئن بودم به من سرميزني             بر حريم خانه ام در ميزني

حال اين ليلا که خوارت کرده بود       درس عشقش بيقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم           صد چو ليلا کشته در راهت کنم




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : جمعه 8 آذر 1392

ایمان پرنده

مثل پرنده باش كه بالای شاخه سست آواز می خواند , شاخه می لرزد اما پرنده می خواند , چون ایمان دارد كه پرواز را می داند.

 

 




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : پنج شنبه 7 آذر 1392

برنده واقعی

نبردهای زندگی همیشه به نفع قویترین ها و سریعترین ها پایان نمی پذیرد

بلکه دیر یا زود برد واقعی با آن کسی است که بردن را باور دارد...

ناپلئون هیل

 




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : پنج شنبه 7 آذر 1392

خدایا مرا آن ده که آن به

 

زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنه بزم و باده جویم کردی

 

سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچه کودکان کویم کردی

 

ما را زهوای خویش دف زن کردی
صد دریا را زخویش کف زن کردی

 

من پیر فنا بودم جوانم کردی
من مرده بودم ز زندگانم کردی




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : سه شنبه 5 آذر 1392

کفشهای کهنه

 

 

دلبسته ی کفشهایم بودم. کفش هایی که یادگار سال های نوجوانی ام بودند

دلم نمی آمد دورشان بیندازم

هنوز همان ها را می پوشیدم

اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند
قدم از قدم اگر
 بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد

سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود

می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم
و می گفتم: چقدر همه چیز دردناک است
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم

می نشستم و می گفتم: زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار
می نشستم و می گفتم: خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم
قدم از قدم بر نمیداشتم و فقط می گفتم و می گفتم

پارسایی از کنارم رد شد
عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت
مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست
اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است
و زیباترین خطر؛ از دست دادن ...

تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای؛ برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور
جرات کن و کفش تازه به پا کن.
شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای

رو به پارسا کردم، پوزخندی زدم و گفتم
اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟

پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد: من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام

هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم
تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت

حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست
وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست

سر تا پای‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ می‌كنم، می‌شوم‌ قد یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌
كه‌ ممكن‌ بود یك‌ تكه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یك‌ خانه
یا یك‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یك‌ كوه
یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛
یا حتی‌ خاك‌ یك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره

یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هیچ‌ وقت
هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاك‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاك
اما حالا یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد
ببیند، بشنود، بفهمد و جان‌ داشته‌ باشد.

یك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود،
انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغییر كند ...

وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم
من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم
همان‌ خاكی‌ كه‌ با بقیه‌ خاك‌ها فرق‌ می‌كند

من‌ آن‌ خاكی‌ هستم‌ كه‌ خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده
من‌ آن‌ خاك‌ قیمتی‌ام

که می خواهم تغییر کنم؛ انتخاب‌ کنم
وای بر من اگر همین طور خاك‌ باقی‌ بمانم

الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم.
بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم
پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم
زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم





نویسنده : مهران قیصری تاریخ : سه شنبه 5 آذر 1392

یاد خدا

... و نباشید از گروه کسانی که خدا را از یاد بردند و خدا نیز آنان را از یاد خودشان برد.

 

زنی با لباسهای كهنه و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از فروشنده خواست كمی خواروبار به او بدهد.

وی گفت كه شوهرش بیمار است و نمیتواند كار كند، كودكانش هم بی غذا مانده اند.

فروشنده به او بی اعتنایی كرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش كند. زن نیازمند باز هم اصرار كرد. فروشنده گفت نسیه نمیدهد.

مشتری دیگری كه كنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به فروشنده گفت: ببین خانم چه میخواهد خرید او با من.

فروشنده با اكراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم!

-  فهرست خریدت كجاست؟ آن را بگذار روی ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر !

زن لحظهای درنگ كرد و با خجالت، تكه كاغذی از كیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی كفه ترازو گذاشت.

همه با تعجب دیدند كه كفه ترازو پایین رفت.

خواروبار فروش باورش نمیشد اما از سرناباوری، به گذاشتن كالا روی ترازو مشغول شد تا آنكه كفه ها با هم برابر شدند.

در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری، تكه كاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است.

روی كاغذ خبری از فهرست خرید نبود، بلكه دعای زن بود كه نوشته بود:

ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده كن.
فروشنده با حیرت كالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست.

 

زن خداحافظی كرد و رفت و با خود اندیشید:  

فقط خداست كه میداند وزن دعای پاك و خالص چقدر است...




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : سه شنبه 5 آذر 1392

راهسازان




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : جمعه 24 آبان 1392

رفتن و رسیدن

هر رفتنی رسیدن نیست ولی برای رسیدن باید رفت.




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : جمعه 24 آبان 1392


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به سرزمین سرد مي باشد.