سرزمین سرد
سرزمین سرد محل حضور خداوند است در زندگی انسان

ارنست همینگوی فردریش نیچه خاموشی بموقع مکث کنید تنهایی عبور از طوفان لبخند آدم های خوب آناتول فرانس شعری از سهراب سپهری با اجازه خدا شکستن روزه پند حافظ درخت - ایرج جنتی عطایی روزی از روزها چرچیل بنجامین فرانکلین حال ما


زندگی هرگز متوقف نمی شود




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : یک شنبه 28 ارديبهشت 1393

حکایتی ازجناب مولوی

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با وسائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

 

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...

 

نتيجه گيري  مولانا از بيان اين حكايت:‌

 تو مبین اندر درختی یا به چاه     
 تو مرا بین که منم مفتاح راه

 

برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود می‌گوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد،

 

تو گفتی «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد«همه چيز ممكن است»،

 

تو گفتی «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»،خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

 

تو گفتی «من بسيار خسته هستم»،خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

 

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»،خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است»،

 

تو گفتی «من نمی‌توان مشكلات را حل كنم»،خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدايت خواهم كرد»،

 

تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد«تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،

 

تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»،خداوند پاسخ داد «آن ارزش پيدا خواهد كرد»،

 

تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»،خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،

 

تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،

 

تو گفتی «من هميشه نگران و نااميدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار»،

 

تو گفتی «من به اندازه كافی ايمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به يك اندازه ايمان داده ام»،

 

تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نيستم»،خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

تو گفتی «من احساس تنهايی می‌كنم»،خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»،




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393

باخدا و بی خدا




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : چهار شنبه 24 ارديبهشت 1393

روز پدر و روز مرد مبارک باد

مرد را دردي اگر باشد خوش است

درد بي دردي علاجش آتش است




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : سه شنبه 23 ارديبهشت 1393

بنام مرد

فکر می کردم قهرمانها چهار شانه و ورزشکارند...

فکر می کردم قهرمان باید با هیولا بجنگد...

روزی او را دیدم...

نه چهار شانه بود و نه ورزشکار

نه جرات مقابله با هیولا داشت و نه توانش را

اما قلبی بی نهایت بزرگ و قامتی برافراشته داشت...

او یک قهرمان بود...




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : دو شنبه 22 ارديبهشت 1393

ارنستو چگوارا

زندگی میکنم ...

حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!

چون این زندگی کردن است که

بهترین های دیگر را برایم میسازد

بگذار هر چه از دست میرود برود؛

من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد،

حتی زندگی را ...




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : یک شنبه 21 ارديبهشت 1393

اعتماد بنفس




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : یک شنبه 21 ارديبهشت 1393

فکر




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : یک شنبه 21 ارديبهشت 1393

مناجات




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : شنبه 20 ارديبهشت 1393

قویترین افراد




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : شنبه 20 ارديبهشت 1393

دانه های شن

همانا در آفرینش آسمان ها و زمین و اختلاف شب و روز، نشانه هایی برای خردمندان است.




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : جمعه 19 ارديبهشت 1393

داغ

تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد ؟
ای‌ کاش‌ کسی‌ از تو خبر داشته‌ باشد

آن‌ باد كه‌ آغشته‌ به‌ بوی‌ نفس‌ توست‌
از كوچه‌ ما كاش‌ گذر داشته‌ باشد

هر هفته سر خاک تو می آیم، اما
این خاک اگر قرص ِقمر داشته باشد

این کیست که خوابیده به جای تو در این خاک ؟
از تو خبری چند مگر داشته باشد

 

خاکستری از آن همه آتش، دل این خاک
از سینه ی من سوخته تر داشته باشد


*

آن‌ روز كه‌ مي‌بستي‌ بار سفرت‌ را
گفتي‌ به‌ پدر هر كه‌ هنر داشته‌ باشد

بايد برود هرچه‌ شود گو بشو و باش‌
بگذار كه‌ اين‌ جاده‌ خطر داشته‌ باشد

گفتی : نتوان‌ ماند از اين‌ بيش ، یزیدی‌ است‌
هر كس‌ كه‌ در اين‌ معركه‌ سر داشته‌ باشد

بايد بپرد هر كه‌ در اين‌ پهنه‌ عقاب‌ است‌
حتی‌ نه‌ اگر بال‌ و نه‌ پر داشته‌ باشد

كوه‌ است‌ دل‌ مرد، ولی‌ كوه، نه‌ هر كوه‌
آن‌ كوه‌ كه‌ آتش‌ به‌ جگر داشته‌ باشد

كوهی‌ كه‌ بنوشد، بمكد، شيره ی‌ خورشيد
كوهی‌ كه‌ ستاره، كه‌ سحر داشته‌ باشد

آن‌ كوه‌ كه‌ نایاب ترین معدن دُر اوست
آن کوه که در سینه گهر داشته باشد

كوهی‌ كه‌ جوابت‌ بدهد هر چه‌ بگویی‌
كوهی‌ كه‌ در آن‌ نعره‌ اثر داشته‌ باشد

كوهی‌ كه‌ عبا باشدش‌ از شعشعه ی نور
عمامه‌ای‌ از ابر به‌ سر داشته‌ باشد

آن کوه که یاقوت ، که یاقوت شهادت
در دامنه، در کتف و کمر داشته باشد

اين‌ تاك‌ كه‌ با خون‌ شهيدان‌ شده‌ سيراب‌
تا چند در آغوش‌ تبر داشته‌ باشد

دردا اگر از خوشه ی اين‌ شاخه ی‌ سرشار
بيگانه‌ ثمر چيده‌ و بر داشته‌ باشد

باید بروم هر چه شود گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد

عشق‌ است‌ بلای‌ من‌ و من‌ عاشق‌ عشقم‌
اين‌ نيست‌ بلایی‌ كه‌ سپر داشته‌ باشد

*

رفتی‌ و من‌ آن‌ روز نبودم، دل‌ من‌ هم‌
تا با تو سر ِسير و سفر داشته‌ باشد

رفتی و زنت منتظر نو قدمی بود
گفتی به پدر : کاش پسر داشته باشد

گفتی که پس از من چه پسر بود، چه دختر
باید که به خورشید نظر داشته باشد

باید که خودش باشد : آزاده و آزاد
نه زور و نه تزویر و نه زر داشته باشد

*

اینک پسری از تو یتیم است در اینجا
در حسرت یک شب که پدر داشته باشد

*

برگرد ، سفر طول‌ كشيد ای‌ نفس‌ سبز
تا كی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد؟!

استاد امیری اسفندقه این قصیده را در سوگ دومین برادر شهیدش (همو که مثنوی شگرف "بازوان مولایی" نیز در سوگش بود) سروده و به فرزند او نیز تقدیم کرده . در "تقدیم نومچه" ی کتاب چین کلاغ ، زیر سربرگ قصیده واره ی داغ ، چنین نوشته است :

 

علیرضا، نام تنها پسر ِ برادر شهیدم فرهاد (علی) است . او تا پنج سال پس از ازدواج با همه ی آرزو و انتظار، فرزندی نداشت . پنج سال، پس از ازدواج ، و پس از قطعنامه ی 598 ، شهید شد . آن هنگام فرزندش سه ماهه، در راه بود . در آخرین نامه اش نوشته بود : اگر ماندم و فرزند آمد و پسر بود نامش به یاد برادرم _ رضا _ رضاست و اگر نماندم به یاد من و رضا ، علیرضاست و همین شد

 

 




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : جمعه 19 ارديبهشت 1393

پرواز از فراز ترس
در روزگار قدیم پادشاهی که عاشق تماشای پرواز پرندگان به بلندای آسمان بود دو قوش از نژاد زیبای عربی و بلندپرواز از دوستی دریافت کرد.
آن دو سخت زیبا بودند و اگر بال می‌گشودند گویی تمامی زمین و زمینیان را زیر پر و بال خود می‌دیدند.
پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوش‌ها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آورد...
ماهها گذشت و روزی قوش‌پرور نزد شاه آمد و سریبه فروتنی فرود آورد و شاه را خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته و آنچنان جلال و شکوهی در پرواز نشان می‌دهد که گویی بر آسمان پادشاهی می‌کند.  اما اسفا که قوش دیگر ، میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمی‌سازد ...!
پادشاه را این امر عجب آمد و متحیر ماند که چه بایدکرد ؟!
دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند و چون کامیاب نشدند به جادوگران روی آورد تا اگر پرنده گرفتار سحری گشته یا که جادویی اورا به نشستن واداشته، آن را از او دور کنند تا به پرواز در آید. 
اما کسی توفیق رادر این راه رفیق نیافت و نومید از دربار برفت.
بسیاری راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاجت بردارد و اوج آسمان را بر شاخه درختی ترجیح دهد.  اما  سودی نبخشید ، پس با خود گفت : شاید آنان که با طبیعت آشنایند نیک بدانند که چه باید کرد و مُهر از این راز بردارند و پرنده را از شاخه جدا سازند وبه بلندای آسمان فرستند. 
فریاد برآورد و درباری را گفت : برو و زارعی را نزد منآور تا ببینم او چه می‌تواند انجام دهد...
درباری رفت و چنین کرد و زارعی مأمور شد تا راز رابرملا سازد و گره از آن بگشاید. 
بامداد روز بعد شاه با هیجان و شادمانی دید که قوش به پرواز در آمده و بر بالای باغ‌های قصر اوج گرفته است.  فرمان داد تا زارع را نزداو آورند تا به راز این کار پی ببرد.
زارع را نزد شاه آوردند.  پس پرسید راز این معجزه درچیست؟! چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امری او را واداشت تا شاخ را ترک گوید و به آسمان بپرد؟!
زارع سری به نشانۀ تعظیم فرود آورده گفت : پادشاها،رازی در میان نیست تا برملا سازم؛ معجزه ای نیز در کار نیست.  امری طبیعی است که چون بدان پی ببریم مشکل آسان گردد.  شاخه را بریدم و قوش چون دیگر لانه وآشیانه نداشت، دل از آن برید و به آسمان بپرید...!
 
و این داستان زندگی ما آدمیان است.  ما را آفریده‌اندتا پرواز کنیم نه آن که راه برویم. 
زمینی نیستیم که به زمین گره خورده باشیم، بلکه آسمانی هستیم و اهل پرواز. 
اما مقام انسانی خویش را در نیافته‌ایم که چنین به زمین دل خوش داشته‌ایم و بر آن نشسته‌ایم و شاخۀ درختی را که لانه بر آن داریم گرامی داشته و دل بدان خوش کرده‌ایم. 
به آنچه که با آن آشناییم دل خوش کرده‌ایم واز ناشناخته‌ها در هراسیم. 
امکانات ما را نهایتی نیست و توانایی‌های ما را پایانی نه؛ امّا هراس داریم از کشف آنها و تلاش برای پی بردن به آنها. 
به آشناها خوکرده‌ایم و از ناآشناها دل بریده.راحتی را پیشه ساخته و از زحمت در هراسیم
زندگی یک‌نواخت شده و از هیجان تهی گشته است. از سختی‌ها می‌ترسیم و از رنجها درفراریم. 
باید که دل از شاخۀ درخت برید و لانۀ زمینی را به هیچ گرفت و هراس را ازدل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه کردیم دیگر زمین را درنظر نیاوریم و از اوج آسمان فرود نیاییم. 

پس به فراسوی ترسها پرواز کنیم ...




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : جمعه 19 ارديبهشت 1393

شاخاب پارس




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393

دیالوگ فیلم "در جستجوی خوشبختی"

"هیچ وقت به هیچ کس اجازه نده بهت بگه نمی تونی کاری رو انجام بدی، حتی من… اگه رویایی داری باید ازش محافظت کنی… مردم اگه نتونن کاری رو انجام بدن، دوست دارن به تو هم بگن که نمی تونی…
اگه چیزی رو میخوای، برو بگیرش… تموم."




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : سه شنبه 9 ارديبهشت 1393

پیرمرد ساندویچ فروش

مردی در کنار جاده ، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت .
چون گوشش سنگین بود ، رادیو نداشت ، چشمش هم ضعیف بود ، بنابراین روزنامه هم نمی خواند . او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود . خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند .
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد . وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت . سپس کم کم وضع عوض شد .
.
پسرش گفت : پدر جان ، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای ؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد . باید خودت را برای این کسادی آماده کنی .
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است .
.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد . فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت .
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت : پسرجان حق با توست . کسادی عمومی شروع شده است .
.
آنتونی رابینز سخن بسیار جالبی در اینباره دارد که جالبست بدانید ؛

اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند . خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.


 

 

 




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : دو شنبه 8 ارديبهشت 1393

راه خوشبختی




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : یک شنبه 7 ارديبهشت 1393

صادقانه




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : یک شنبه 7 ارديبهشت 1393

درسهائی برای زندگی

زندگي منصفانه نيست اما با اين حال هنوز هم خوب است.
وقتي دو دل هستيد، قدم كوچك بعدي را برداريد.
زندگي كوتاه‌تر از آن است كه آن را با تنفر از كسي تلف كرد.


شغل شما در زمان بيماري از شما مواظبت نخواهد كرد. دوستان و پدر و مادرتان از شما مواظبت خواهند كرد. با آنان در ارتباط باشيد.


هر ماه بدهي‌هاي كارت‌هاي اعتباري خود را پرداخت كنيد.
لازم نيست در تمامي مشاجره‌ها برنده شويد. با اختلاف عقيده داشتن موافقت كنيد.
همراه كسي گريه كنيد. اين كار التيام بخش‌تر از تنها گريه كردن است.
عصباني شدن از خداوند اشكالي ندارد. او مي‌تواند تحمل كند.
با گذشته‌تان بسازيد تا آينده‌تان را خراب نکند.
زندگي‌تان را با ديگران مقايسه نكنيد. شما چیزی درباره سرنوشت آنها نمي‌دانيد.
اشكالي ندارد كه فرزندان‌تان شما را در حال گريه ببينند.
اگر قرار است رابطه‌اي مخفي بماند، شما نبايد در آن باشيد.
همه چيز در يك چشم به هم زدن مي‌تواند تغيير كند. اما نگران نباشيد؛ خدا هرگزپلك نمي‌زند!
نفس عميقي بكشيد. مغز را آرام مي‌كند.
از شر هر چيزي كه مفيد، زيبا يا لذت بخش نيست خلاص شويد.
هر چيزي كه شما را نمي‌كشد، قويترتان مي‌كند.
هيچ وقت براي داشتن دوران كودكي شاد دير نيست. اما دومين دوران كودكي‌تان به خودتان بستگی دارد، نه به هيچ كس ديگري.
وقتي زمان اين رسيده كه به دنبال آنچه دوستش داريد برويد، نه نگوييد.


شمع‌ها را روشن كنيد، صفحات عالي را استفاده كنيد، لباس زير زرق وبرق دار بپوشید. آن را براي روز مبادا نگه نداريد. روز مبادا امروز است.
عجيب و غريب باشيد. براي بنفش پوشيدن منتظر زمان پيري نباشيد.
مهمترين ارگان جنسي مغز است.
هيچ كس جز شما در قبال خوشحالي‌تان مسئول نيست.
هر به اصطلاح فاجعه‌اي را با اين كلمات در نظر بگيريد: "آيا در پنج سال آينده، اهميتي خواهد داشت؟".
هميشه زندگي را انتخاب كنيد.
اين كه ديگران درباره شما چه فكري مي‌كنند به شما ربطي ندارد.
همه چيز و همه كس را ببخشيد.
هر چقدر هم موقعيتي خوب يا بد باشد، بالاخره تغيير خواهد كرد.
معجزه‌ها را باور كنيد.
خدا شما را دوست داريد به خاطر اين كه او خداست، نه بخاطر كارهايي كه شما انجام داده يا نداده‌ايد.
از زندگي حساب نكشيد. حضور يابيد و از آن استفاده كامل كنيد.
پير شدن بهتر از جایگزین ديگرش يعني جوان مردن است.
فرزندان‌تان فقط يك بار كودك خواهند بود.
تمام چيزي كه در پايان اهميت دارد همان است كه شما دوستش داشتيد.
هر روز بيرون برويد. معجزه‌ها همه جا منتظرند.
اگر همه‌مان مشكلات‌مان را در ظرفي بريزيم و مشكلات ديگران را ببينيم، مشكلات خود را پس خواهيم گرفت.
حسادت وقت تلف كردن است. شما در حال حاضر آنچه را نياز داريد، داريد.
بهترين هنوز نيامده است.
اهميتي ندارد چه حسي داري، بلند شو، لباس بپوش و حضور پيدا كن.
زندگی با نوار روبان پیچیده نشده، ولی با این حال هنوز هم يك هديه است.




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393

کنترل زبان




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : جمعه 5 ارديبهشت 1393

خود واقعی




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : جمعه 5 ارديبهشت 1393

گره




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393

حراج وسایل شیطان

به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و
وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.او ابزارهای خود را به شكل چشمگیری به
نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی،شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و
دیگر شرارت‌ها بود.
ولی در میان آنها یكی كه بسیار كهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان
حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
كسی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی‌ست.
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند،
فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه كنم و كاری را به انجام برسانم. اگر
فقط موفق شوم كسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بكنم…
من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به كار برده‌ام. به همین دلیل این قدر كهنه است.

(ناامیدی از رحمت خداوند گناه بسيار بزرگ و اشتباهي نا بخشودني است)




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : سه شنبه 2 ارديبهشت 1393

پختگی

برای پخته شدن کافی است

به هنگام عصبانیت

از کوره در نروید.




نویسنده : مهران قیصری تاریخ : دو شنبه 1 ارديبهشت 1393


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به سرزمین سرد مي باشد.