در روزگار قدیم پادشاهی که عاشق تماشای پرواز پرندگان به بلندای آسمان بود دو قوش از نژاد زیبای عربی و بلندپرواز از دوستی دریافت کرد.
آن دو سخت زیبا بودند و اگر بال میگشودند گویی تمامی زمین و زمینیان را زیر پر و بال خود میدیدند.
پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوشها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آورد...
ماهها گذشت و روزی قوشپرور نزد شاه آمد و سریبه فروتنی فرود آورد و شاه را خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته و آنچنان جلال و شکوهی در پرواز نشان میدهد که گویی بر آسمان پادشاهی میکند. اما اسفا که قوش دیگر ، میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمیسازد ...!
پادشاه را این امر عجب آمد و متحیر ماند که چه بایدکرد ؟!
دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند و چون کامیاب نشدند به جادوگران روی آورد تا اگر پرنده گرفتار سحری گشته یا که جادویی اورا به نشستن واداشته، آن را از او دور کنند تا به پرواز در آید.
اما کسی توفیق رادر این راه رفیق نیافت و نومید از دربار برفت.
بسیاری راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاجت بردارد و اوج آسمان را بر شاخه درختی ترجیح دهد. اما سودی نبخشید ، پس با خود گفت : شاید آنان که با طبیعت آشنایند نیک بدانند که چه باید کرد و مُهر از این راز بردارند و پرنده را از شاخه جدا سازند وبه بلندای آسمان فرستند.
فریاد برآورد و درباری را گفت : برو و زارعی را نزد منآور تا ببینم او چه میتواند انجام دهد...
درباری رفت و چنین کرد و زارعی مأمور شد تا راز رابرملا سازد و گره از آن بگشاید.
بامداد روز بعد شاه با هیجان و شادمانی دید که قوش به پرواز در آمده و بر بالای باغهای قصر اوج گرفته است. فرمان داد تا زارع را نزداو آورند تا به راز این کار پی ببرد.
زارع را نزد شاه آوردند. پس پرسید راز این معجزه درچیست؟! چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امری او را واداشت تا شاخ را ترک گوید و به آسمان بپرد؟!
زارع سری به نشانۀ تعظیم فرود آورده گفت : پادشاها،رازی در میان نیست تا برملا سازم؛ معجزه ای نیز در کار نیست. امری طبیعی است که چون بدان پی ببریم مشکل آسان گردد. شاخه را بریدم و قوش چون دیگر لانه وآشیانه نداشت، دل از آن برید و به آسمان بپرید...!
و این داستان زندگی ما آدمیان است. ما را آفریدهاندتا پرواز کنیم نه آن که راه برویم.
زمینی نیستیم که به زمین گره خورده باشیم، بلکه آسمانی هستیم و اهل پرواز.
اما مقام انسانی خویش را در نیافتهایم که چنین به زمین دل خوش داشتهایم و بر آن نشستهایم و شاخۀ درختی را که لانه بر آن داریم گرامی داشته و دل بدان خوش کردهایم.
به آنچه که با آن آشناییم دل خوش کردهایم واز ناشناختهها در هراسیم.
امکانات ما را نهایتی نیست و تواناییهای ما را پایانی نه؛ امّا هراس داریم از کشف آنها و تلاش برای پی بردن به آنها.
به آشناها خوکردهایم و از ناآشناها دل بریده.راحتی را پیشه ساخته و از زحمت در هراسیم.
زندگی یکنواخت شده و از هیجان تهی گشته است. از سختیها میترسیم و از رنجها درفراریم.
باید که دل از شاخۀ درخت برید و لانۀ زمینی را به هیچ گرفت و هراس را ازدل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه کردیم دیگر زمین را درنظر نیاوریم و از اوج آسمان فرود نیاییم.
پس به فراسوی ترسها پرواز کنیم ...