می شد بگویم نه ولی آخر، چیزی عوض می شد مگر با نه؟
سیلی زدم بر صورتم صد بار، شاید خیالی باشد اما نه!
در چشمه چون تصویر ماه افتاد، جوشید، طغیان کرد و راه افتاد
مرداب ها آغوش وا کردند، جایی بجز آغوش دریا؟ نه!
افسوس دریا را نفهمیدیم، روز مبادا را نفهمیدیم
دیدی که بعد از رفتن او شد، هر روزمان روز مبادا! نه!؟
نامردمی ها مرد را آزرد، تا در سکوت سرد شب پژمرد،
او بغض قیصر بودنش را خورد، او نان قیصر بودنش را نه!
او در میان دوستان تنها، افسوس وقتی گفتن از دریا
افتاده دست گوش ماهی ها، باید خروشد اینچنین یا نه؟
شاید زمان ما را عوض کرد ه است ، این مرد اما همچنان مرد است
این مرد نام دیگرش درد است، چیزی که در او بود و در ما نه!
دلخسته از زندان در زندان، از جنگ با این درد بی درمان
مرگ امد و این مرد بی پایان، چیزی نگفت اینبار حتی نه
نظرات شما عزیزان: